-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1389 12:54
لحظه ها میگویند عاشقی آسان نیست وحقیقت دارد، همه ی فاصله ها ومن اینجا بی تو و تو آنجا تنها اما... من تو را میخواهم ادعا نیست دلم وقتی که در پی چشمانت در خم کوچه ی ذهن، میدود بی پروا ادعا نیست دو چشم تر من وقتی که در هیاهوی غریب دنیا، بین این آدم ها مستیِ چشم تو را میخواند ادعا نیست دو گوشم وقتی که به باران صدایت...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1389 01:16
همینجوری امشب دلم خواست بنویسم! امشب شب خوبی بود. دلچسب بود... دوستش داشتم!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1389 00:09
اینجا رو دوست دارم، سکوتش رو... آرامشش رو... خودم هستم و خودم و باز خودم. اینجا رو دوست دارم
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1389 22:06
گاهی اوقات گویی نیاز به گوش کردنِ Darren Hayes پیدا میکنم! Insatiable رو گوش میکنم، تمامِ لحظاتی رو که امروز لمس کردم مرور میکنم، همشون جلوی چشمام جون میگیرند... دوستشون دارم... دوستش دارم... دلم پیشَش بودن رو میخواد... دلم مخواد برگردم به اون لحظات... به آغوشش... دلم...! Insatiable گوش میکنم، هنوز بوش رو حس میکنم......
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1389 15:56
دلم میخواست الان... ...بودم!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1389 15:55
دلم قهوه میخواد... دلم میخواد وقتی فنجان قهوه ام رو بو میکشم چشمام توی چشمای تو باشه و با لبخندی مملو از شیطتنت، حسِ زیبای وسوسه رو، توی سراسرِ وجودت تکان بدم... عاشقِ اون قهوه های تلخی هستم که همراهش نیمه ی شکلاتِ تو رو می خورم
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1389 12:19
خوشحالم... خوشحالم از اینکه توهمات ناخوشایند دیشب بی اساس بود
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1389 23:02
این یعنی رفته؟ این یعنی پَر؟ این یعنی دیگه همه چی تموم؟ این چه معنایی داره؟ این بغض الان واسه چی توی گلوم گیر کرده؟ میخواد بره پیشش؟ مگه کجاست که میخواد بره پیشش؟ میدونی، حسِ بدی دارم... میدونی، ناراحتم! میدونی، کم کم اشک هام دارن میان پایین! میدونی، اینبار خیلی فرق میکنه... اینبار هیچ کاری نمیتونم بکنم. اینبار باید...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 فروردینماه سال 1389 18:31
من عاشق راه رفتن در بارانم... عاشق استشمامش هستم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 فروردینماه سال 1389 13:49
چندین روز بود که دلم هوسِ جگرِ کباب شده روی زغال رو کرده بود. چندین روز که نه، شاید دو هفته، شاید هم بیشتر! دیشب بالاخره جگر خوردم! و بسیار هم چسبید..! پ.ن: یکی از خیابون های خلوت این شهر، زمین های خیس خورده از بارون و شیشه هایی بخار گرفته از تنفس های گرم و پی در پی، اونقدر بوسیدمش، اونقدر بوسیدمش که دیگه جانی برای...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 فروردینماه سال 1389 18:49
اینجا احساس آزادی میکنم! حس میکنم هر جوری که دلم بخواد میتونم بنویسم، میتونم فریاد بزنم میتونم عین یه بچه گربه ی لوس کـــــــــــــــــــــــــــش بیام ،ناز کنم اصلا هر کاری که دوست دارم رو میتونم بکنم فک کنم دارم اینجا رو کم کم دوست میدارم D:
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 فروردینماه سال 1389 17:57
این عکس یکی از اون عکساییه که به خاطرش دلم میخواد یه عکس بشم!!!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 فروردینماه سال 1389 16:01
به نظرم توی این دنیا هر کسی به نوع خودش یه جور احمقه! به این نتیجه رسیدم که وقتی در مقابل کسی قرار گرفتم که نوع حماقتش با خودم فرق میکنه، برم تو فاز حماقت اون! اینجوری نه تنها حرس نمیخورم، تازه کلی هم با اون احمق حال میکنم!